۱۳۹۲ دی ۲, دوشنبه

جهل بی پایان ............


بعد از هزار و چند صد سال و چهل روز ، عادت کردیم چون تشنه بوده گریه کنیم ولی یاد نگرفتیم یه لیوان آب بدیم به یه آدم تشنه .
عادت کردیم توی سر و صورتمون بزنیم ولی یاد نگرفتیم وقتی کسی داره توی سر و صورتش میزنه تا سرخ بشه بریم و بدون اطلاع کسی کمکش کنیم .
عادت کردیم .. ولی نفهمیدیم چرا یاد نگرفتیم .
.
.
عادتمون دادن برای منافع خودشون
اجازه ندادن یاد بگیریم برای منافع خودشون
گفتن آه مظلوم فقط متعلق به یه خاندان خاصه تا نتونیم وقتی مظلومی و دیدیم تشخیص بدیم .
.
.
شاید کودک همسایه در آرزوی تکه نانی گرم سر بر بالین سرد خود بگذارد و من
در اوج لذت بابت دریافت اجری اخروی به عدد شنهای کف دریا باشم چون هیئتی را شام دادم که از شدت سیری نفهمیدند غذا چه بود و چگونه از حلقشان پایین رفت .
.
 عزا داریتان قبول درگاه هرکسی که دوستدارید خدایتان باشد گردد
.
اما
.................................
(92/10/01 ساعت 15:23)
آرش م.م

۱۳۹۰ بهمن ۱۷, دوشنبه

و دوباره ارضا شـــــــــــــــدن !!!!!!!!!

به قلم وودی آلن

در زندگي بعدي من مي­خواهم در جهت معکوس زندگي کنم !
با مردن شروع مي­کني و مي­بيني که همه چيز خيلي عجيب است...
سپس بيدار مي­شوي و مي­بيني که در خانه سالمندان هستي!
... و هر روز که مي­گذرد حالت بهتر مي­شود...!
بعد از مدتي چون خيلي سالم و سرحال مي­شوي از آنجا اخراجت مي­کنند!
بعد از آن مي­روي و حقوق بازنشستگي­ات را مي­گيري و وقتي کارت را شروع ميکني در همان
روز اول يک ساعت مچي طلا مي­گيري و يک ميهماني برايت ترتيب داده مي­شود !!!
(ميهماني اي که موقع بازنشستگي براي شما مي­گيرند و به شما پاداش يا هديه مي­دهند).
۴۰ سال آزگار کار مي­کني تا جوان شوي و از بازنشستگي­ات لذت ببري...!
سپس حال مي­کني و الکل مي­نوشي و تعداد زيادي دوست دختر خواهي داشت و کمي بعد بايد
خودت را براي دبيرستان آماده کني !!!
سپس دبستان و بعد از آن تبديل به يک بچه مي­شوي و بازي مي­کني و هيچ مسووليتي نداري...
سپس نوزاد مي­شوي و آنگاه به دنيا مي­آيي !
در اين مرحله ۹ ماه را بايد به حالت معلق در يک آب گرم مجلل صفا ­کني که داراي حرارت
مرکزي است و سرويس اتاق هم هميشه مهيا است، و فضا هر روز بزرگتر مي­شود، وااااي!
و در پايان شما با يک ارضاء به پايان مي­رسيد...!
مي­ بينيد که حق با بنده است !!!

۱۳۹۰ تیر ۳۱, جمعه

چقدر زود گـــــــــــذشت ....

یک سال از اون روزی که خودم میدونم میگذره
چقدر زود گذشت
فکر نمیکردم هیچ وقت به سر انجام برسه ولی رسید
چقدر تلخ گذشت
نسبت به سال پیش پنجاه سال بیشتر میدون م که چطوری باید بگذره
چقدر سخت گذشت
خدا کنه به سال دیگه همین موقع برسم ( زنده باشم)
کاشکی زود بگذره
.
.
..
...
هزار سال بعد :
.
..
...
چقدر زود گـــــــــــــــــــــــــــــذشت .

۱۳۸۹ شهریور ۹, سه‌شنبه

شاید دیگه نبینمش ....

میخواستم ببینمش
جور نشد
کلی حرف نگفته مونده تو دلم که میخوام بهش بزنم
ولی ...
شاید دیگه نبینمش ، هیــچ وقتــــــــ
تجربه خوبی نبود
اصلا خوب نبود
هنوزم نفهمیدم چه حکمتی توش بوده
اصلا ولش کن ....
..
..
..
 دیگه نمی بینمشـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

۱۳۸۹ خرداد ۱۲, چهارشنبه

هرچه بادا باد ......

مثل کبریت کشیدن در باد
دیدنتــــ دشوار است
،
من به معجزهء عـشــــق ایمان دارم
،
میکشم آخرین دانه کبــــریتم را در بـــــاد ،
.
.
هرچه بــادا بــــــــــــــاد ............

شیشه پنجره را باران شست از دل تنگ من اما چه کسی نقش تو را خواهد شست


شیشه خاطر من محفوظ است ، یاد تو در پس دیوار دلم جا دارد ، حفظ کردم او را ، از گزند همهء بارانها ، من هنوز منتظرم .....